۲-۱۱-۱-۱- نظریات مربوط به ترس و اضطراب از مرگ

بررسی مرگ و پدیده‌های مربوط به آن همیشه توجه محققین را به خود جلب کرده و موجب شکوفایی و علاقمندی علمی در زمینه هراس و اضطراب از مرگ گردیده است. در تلاش برای توجیه اضطراب مرگ و پدیده‌های مربوط به آن محققین مختلف، تئوری های زیادی را مطرح نموده اند که در اینجا به تعدادی از آن ها اشاره می شود.

۱- دیدگاه اصالت وجودی

روانشناسان وجودی معتقدند که ترس اصلی انسان و ترسی که اغلب آسیب شناسی روانی از آن به وجود می‌آید، ترس از مردن است. در کودکی، اضطراب درباره ی مرگ بسیار بارز است و بیشتر از همه از این دوران به یاد می‌آید. شاید ‌به این علت که کودکان آسیب پذیر هستند و ‌به این خاطر که بدترین تصورات آن ها چندان به واقعیت نزدیک نیست، ترس آن ها عریان، واضح و به یاد ماندنی است. مرگ یعنی فراموش شدن، تنها ماندن. مرگ یعنی درماندگی، تنهایی، متناهی بودن. خلاصه این که مرگ به قدری مخوف است که کودکان و بزرگسالان تقریبا به طور همگانی برای برخورد آن، راهبرد های کنار آمدن را به کار می گیرند(نادری و همکاران، ۱۳۸۹).

در نگاه پل تیلیش اضطراب مرگ و سرنوشت، بنیادی ترین نوع اضطراب است. که از آن چاره نبوده و هر کوششی برای رفع آن از طریق استدلال بی فایده است. ‌بنابرین‏ هرگاه این نوع اضطراب بر جامعه حاکم باشد، فرد گرایی افزونی می‌یابد و مردمان در فرهنگ جمعی گرا کمتر در معرض این نوع اضطراب خواهند بود(تیلیش، ترجمه ی فرهاد پور، ۱۳۸۴، ص۸۱). راه رهایی از این اضطراب در حالت افراطی، در دیگاه برخی از متفکران چون رواقیون، خودکشی است (همان،ص۹۲).

۲- تئوری مدیریت وحشت[۲۳]

تئوری مدیریت وحشت تئوری است که مبتنی بر مکتب اگزیستانسیالیسم( اصالت وجودی)، که توضیح می‌دهد چگونه ترس از مرگ، زیر بنای اکثر کارهایی است که انجام می‌دهیم، این تئوری به آن دسته از مکانیسم های روانی که ما آن ها را به عنوان عامل حفاظتی در برابر اضطراب ناشی از آگاهی از مرگ، به کار می بریم، توجه دارد. این نظریه به وسیله ی گرین برگ[۲۴] و همکاران(۱۹۸۶) و سولومن[۲۵] و همکاران،۱۹۹۱) ارائه شده است. طبق این تئوری، اضطراب مرگ، اساسی ترین منشا اضطراب در انسان است. مانند دیگر موجودات زنده انسان ها تمایل دارند که از خود محافظت کنند و ترکیب این تمایل با شناخت این واقعیت که هرکسی خواهد مرد، نوعی ترس فلج کننده از مرگ را در ما به وجود می آورد(همان).

نظریه ی مدیریت وحشت، با الهام از نظریه های افرادی مانند، کی یرکگارد[۲۶]، نیچه[۲۷]، فروید، یالوم[۲۸]، می و به ویژه بکر[۲۹]، توانسته است روی آورد هستی نگر به مسائل روانشناسی و به ویژه موضوع مرگ باشد.

بر اساس این نظریه، دفاع در برابر افکار هشیار و ناهشیار مرگ، از طریق دو سبک دفاعی مجزا با نام “مجاور[۳۰]” و “دوربرد[۳۱]” صورت می‌گیرد. هرکدام از این دو سبک دفاعی دارای اصول و مکانیزم خاص اند. هنگامی که افراد به صورت هشیار با افکار مرتبط با مرگ خویشتن مواجه می‌شوند، از طریق سبک دفاعی مجاور در قالب انکار[۳۲] و طرد[۳۳]، به تأخیر انداختن[۳۴] و یا انحراف توجه[۳۵]، به سرعت آن افکار را از سطح هشیار و توجه کانونی خویش خارج می‌کنند. اما این نظریه نشان می‌دهد که این افکار در سطح غیرهشیار، همچنان پویا و قابل دسترس هستند و در نتیجه به عنوان تهدیدی برای ساختار روانی فرد باقی می مانند. به همین جهت افراد به سمت ایمان به یک نظام ارزشی معنادار و کسب و حفظ حرمت خود- به منظور مدیریت عمیق تر و بادوام تر این تهدید- بر انگیخته می‌شوند. این برانگیختگی و تلاش در جهت دفاع در برابر افکار مرگ، دفاع دوربرد نامیده می شود( پیزینسکی و دیگران،۱۹۹۹؛ آرنت و گرینبرگ، ۱۹۹۹).

۳- نظریه ی روانکاوی[۳۶]

فروید در سال های (۱۹۳۹-۱۸۵۶)، برای اولین بار به موضوع مرگ و هراس از مرگ پرداخت. او دریافت که گاهی ترس مردم ترس از مرگ را بین می‌کنند. با وجود این ” مرگ هراسی” آن گونه که فروید آن را مطرح کرد، صرفا وارونه کردن و تعدیل منبع نگرانی عمیق تر بود. از نظر فروید، این مرگ نیست که اکثر مردم از آن می ترسند؛ زیرا مرگ، در واقع غیر قابل تصور است و هنگامی که تلاش می‌کنیم آن را به تصویر بکشیم، به عنوان تماشاچیان زنده ایم و ادامه حیات می‌دهیم. نهایتاً هیچ کس مرگ خود را باور ندارد و یا این مطلب را به گونه ای دیگر بیان می کند. در حالت ناخودآگاه، هرکدام از ما معتقد به جاودانه بودن بدن خود می‌باشد. قسمت ناخودآگاه ذهن ما به گذر زمان و مراحل طی شده نمی پردازد و اینکه زندگی ما خاتمه خواهد یافت، در ذهن نمی گنجد، علاوه بر این آنچه که فرد از آن می ترسد، مرگ نیست، زیرا فرد هرگز نمرده و آن را تجربه نکرده است. از نظر فروید افرادی که ترس های مربوط به مرگ را بیان می‌کنند، در واقع از این طریق سعی می‌کنند به تعارضات درون کودکی خود بپردازند به طور صریح نمی توانند درباره ی آن ها بحث نمایند(فروید، ۱۹۵۳، به نقل از نادری و همکاران،۱۳۸۹).

۴- تئوری تاسف[۳۷]

این تئوری توسط تومر و گرافتون[۳۸] (۱۹۹۶) پیشنهاد گردید. این تئوری به روشی توجه دارد که با بهره گرفتن از آن، مردم کیفیت زندگی خود را ارزشیابی کرده و برای زندگی خود ارزش قائل هستند. طبق این تئوری اگر مردم احساس کنند که نمی توانند عمل نیکی انجام دهند و تا کنون هم انجام نداده اند، احتمالا دیدگاه مرگ آن ها را نگران خواهد کرد. در این صورت ممکن است افراد با نگرانی ‌در مورد غفلتهای گذشته و فرصت های از دست رفته و یا انکار موفقیت های احتمالی آینده ‌و تجاربی که امکان پذیر نخواهد بود، خود را آزار دهند. این تئوری حاکی از این است که اضطراب را می توان تقلیل داد. مردم می‌توانند خاطرات ناخوشایند خود و نیز انتظاراتی که امکان پذیر نمی باشند را بازنگری نموده و چگونه زندگی کردن برای ایجاد زندگی مثمر ثمر تر را در رابطه با وضعیت کنونی کشف نمایند و ‌به این ترتیب، نگرانی خود ‌در مورد مرگ را تقلیل دهند(نادری و همکاران،۱۳۸۹).

۵- نظریه ی گودمن[۳۹]

گودمن(۱۹۸۱) بیان می‌کند که ترس از مرگ، ترس از فنا و نیستی، مشکل ترین ترس غیرقابل کنترل می‌باشد. اغلب ساختارهای دفاعی، از قبیل انکار واقعیت، اصول گرایی، موضع گیری در جهت انزوگری مذهبی و جداشدن از ترس ها به صورت مشروط، موانع محافظتی مؤثر را ‌در مورد ترس از مرگ، ارائه نمی دهند. ‌بنابرین‏، مردم برای هماهنگ شدن و کنار آمدن با ترس و اضطراب ناشی از مرگ، به حالات مختلفی از جاودانگی سمبولیک پناه می‌برند. تصور فرد به اینکه از طریق اعقاب خود زندگی جاودانه ای داشته باشد، یا با این باور که روح هرگز نمی میرد(از نظر مذهبی)، زندگی کردن از طریق آثار به جامانده و کارهای انجام نشده، انتساب خود به طبیعت که همیشه جاری است(طبیعت گرایی) و آشنایی با سنت و فرهنگ و افکاری از این قبیل(گودمن،۱۹۸۱؛ به نقل از نادری و همکاران،۱۳۸۹).

۲-۱۱-۲- اضطراب پوچی و بی معنایی

موضوعات: بدون موضوع  لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...