اما شاید این سؤال به وجود بیاید که از بین عوامل مذکور (محیط و وراثت) کدام عامل نقش اساسی تری را در بروز صفات افراد دارا است؟ پاسخ به این سؤال بسیار دشوار است. چرا که هر دو عامل وراثتی و محیطی با یکدیگر در تعامل اند و مرز مشخصی بین آن ها نمی توان تعیین کرد. اما برای رفع تعارض این دو باید گفت که در بروز ویژگی های هر فرد هر دو عامل وراثت و محیط مؤثرند و هیچ یک به تنهایی نمی تواند عامل اصلی باشند به طور کلی تأثیر این دو از یکدیگر تفکیک ناپذیر است (گنجی، ۱۳۸۹).
۲-۲-۱۲-۳- رویکردهای اصلی شخصیت
۲-۲-۱۲-۳-۱-رویکرد روان تحلیل گری[۱۳۵]
اولین رویکرد در مطالعه رسمی شخصیت، روان تحلیل گری زیگموند فروید[۱۳۶] بود که کار خود را در اوایل قرن نوزدهم شروع کرد. تقریباً هر نظریه شخصیتی که پس از نظریه فروید ساخته شد به موضع وی مدیون است چرا که یا از بنا نهاده شدن بر موضع او یا مخالفت با آن ناشی شده است. لیبرت و اشپیگلر[۱۳۷] (۱۹۷۰) ویژگی های خاص این نظریه را اینگونه بیان میکردند؛ نظریه شخصیت در روانکاوی : ۱) ماهیتی ساختی دارد، ۲) فرآیندی پویا است، ۳) فرآیندی تکاملی است و ۴) بر یک نقطه جبری مبتنی است ( به نقل از شفیع آبادی و ناصری، ۱۳۸۵). روان تحلیل گری بر نیروهای ناهشیار به عنوان حاکمان و شکل دهندگان شخصیت تأکید دارد، یعنی امیال جنسی و پرخاشگری با پایه زیستی و تعارض های اجتناب ناپذیر اوان کودکی را در شکل گیری شخصیت پر اهمیت تلقی میکند. از نظر فروید غرایز[۱۳۸] عناصر اصلی شخصیت هستند، نیروهای برانگیزاننده ای که رفتار را سوق میدهند و جهت آن را تعیین میکنند. غرایز شکلی از انرژی هستند، انرژی تغییر شکل یافته ای که نیازهای بدن را به امیال ذهن پیوند میدهد. طرح اولیه فروید شخصیت را به سه سطح تقسیم کرد : هشیار،[۱۳۹] نیمه هشیار[۱۴۰] و ناهشیار[۱۴۱]. هشیار، شامل تمام احساس ها و تجربه هایی است که در هر لحظه ی معین از آن ها آگاه هستیم. فروید هشیار را جنبه محدودی از شخصیت میدانست زیرا تنها بخش کوچکی از افکار، احساس ها و خاطرات ما در هر لحظه در آگاهی هشیار وجود دارد. مهم تر از آن به نظر فروید ناهشیار میباشد. نظریه روان تحلیل گری بر این بخش تمرکز دارد؛ ناهشیار، شامل نیروهای سوق دهنده عمده در پشت کل رفتار است و مخزن نیروهایی است که نمی توانیم آن را ببینیم یا کنترل کنیم. نیمه هشیار بین این دو سطح قرار دارد و مخزن خاطرات، ادراکات و افکاری است که ما در لحظه به صورت هشیار از آن ها آگاه نیستیم ولی میتوانیم آن ها را به راحتی به هشیاری فرا خوانیم. فروید بعدها نظر خود را درباره سه سطح شخصیت تغییر داد و سه ساختار اساسی را در آناتومی شخصیت معرفی کرد: نهاد[۱۴۲] ، من[۱۴۳] و فرامن[۱۴۴] . نهاد با نظر پیشین فروید درباره ناهشیار مطابقت دارد(البته من و فرامن نیز جنبههای ناهشیار دارند). نهاد ساختار قدرتمند شخصیت است، زیرا تمام انرژی لازم برای دو جزء دیگر را فراهم میکند. نهاد(طبق آنچه فروید آن را اصل لذت نامید) از طریق ارتباطی که با کاهش تنش دارد در جهت افزایش لذت و دوری از درد عمل میکند. نهاد فقط ارضای فوری را می شناسد و از واقعیت آگاهی ندارد و تنها راهی که میتواند برای ارضای نیازهایش انجام دهد از طریق عمل بازتاب و تجربه خیال پردازی است که فروید آن را اندیشه در فرایند نخستین[۱۴۵] نامید (شولتز و شولتز[۱۴۶]، ۱۳۸۸).
کودک در حال رشد یاد گرفته است که با دنیای بیرونی هوشمندانه و منطقی برخورد کند و تواناییهای ادراک، تشخیص، قضاوت و حافظه خود را پرورش دهد، توانایی هایی که بزرگسالان برای برآوردن نیازهای خود به کار میبرند. فروید این توانایی ها را اندیشه در فرایند ثانوی[۱۴۷] خواند. می توان این ویژگی ها را تحت عنوان عقل یا معقول بودن، جمع بندی کرد که در دومین ساختار شخصیت فروید، یعنی من وجود دارند. من ارباب منطقی شخصیت است. هدف آن جلوگیری از
تکانه های نهاد نیست، بلکه کمک به آن برای کاهش تنشی است که خواستار آن است. چون من از واقعیت آگاه است، تصمیم میگیرد که چه وقت و چگونه غرایز نهاد میتوانند بهتر ارضا شوند. من به شیوه ای عملی و واقع بینانه، محیط را درک و دستکاری میکند و از این رو گفته می شود که طبق اصل واقعیت عمل میکند. به طور مثال، اگر شغل خود را دوست نداشته باشیم و بدون آن نتوانیم برای خانواده خود غذا و سرپناه تهیه کنیم، این من است که ما را وادار میکند تا آن کار را ادامه دهیم. همچنین این من است که ما را وادار به تحمل افرادی که دوست نداریم میکند (شولتز و شولتز، ۱۳۸۸).
فرامن در حقیقت نقطه مقابل و ضد نهاد است یعنی هر اندازه نهاد کوشش به ارضای بدون چون و چرای غرایز و تمایلات دارد، فرامن سعی در محدود کردن و محروم کردن ما از همه لذت ها و ارضای نیازها دارد. محتوای فرامن در نظریه فروید معادل وجدان اخلاقی است. توجه فرامن به کمال است نه لذت و خوشی. فرامن هم با نهاد در مبارزه و مخالفت است و هم با من، زیرا کار او از یکسو جلوگیری از برآورده شدن خواسته ی نهاد است و از سوی دیگر قانع کردن من برای جایگزین کردن هدف های اخلاقی به جای اهداف واقعی و توجه شخص به کمال و سعی در وصول آن است (کریمی، ۱۳۸۴).
چند جهت گیری تحلیلی دیگر در طول حیات فروید و پس از آن به وجود آمد. اما برخی از آن ها که از مفاهیم بنیادی فروید ساخته شده بودند، این هدف را دنبال کردند که نظریه های فروید را گسترش بیشتری بدهند و برخی نیز به طور چشمگیری از نظریه ها یا روش های فروید منحرف شدند. این گروه پس از آن که با فروید قطع رابطه کردند، مکتبی به نام نوروانکاوی به وجود آوردند. این افراد عبارت بودند از: کارل یونگ[۱۴۸]، آلفرد آدلر[۱۴۹]، کارن هورنای [۱۵۰] و اریک فروم[۱۵۱]. این نظریه پردازان از بسیاری از جهات با هم اختلاف دارند اما از لحاظ مخالفت با تأکید فروید بر غرایز به عنوان برانگیزننده اصلی رفتار انسان و دیدگاه شخصیت جبرگرایانه او توافق دارند. نظریه پردازان نوروانکاوی تصور خوش بینانه و دلنشین تری از ماهیت انسان ارائه میدهند. نظریه آن ها نشان میدهد که حوزه شخصیت ظرف یک دهه بعد از این که به طور رسمی شروع شد با چه سرعتی گسترش یافت (شولتز و شولتز، ۱۳۸۸).
۲-۲-۱۲-۳-۲-رویکرد رفتارگرایی[۱۵۲]
در رویکرد رفتاری، به شرایط درونی مثل اضطراب، سایق ها، انگیزه ها، نیازها یا مکانیزم های دفاعی، یعنی فرآیندهایی که اغلب نظریه پردازان دیگر شخصیت به آن متوسل شده اند هیچ اشارهای نمی یابیم. به نظر رفتار گرایان، شخصیت چیزی جز تجمع پاسخ های آموخته شده به محرک ها، یعنی مجموعه ی رفتارهای آشکار یا نظام های عادت نیست. شخصیت تنها به چیزی اشاره دارد که بتوان آن را به صورت عینی مشاهده و دست کاری کرد. رفتارگرایی تصویری ماشینی از انسان ها ارائه میدهد، ماشین های منفعلی که به صورت خودکار به محرک های بیرونی پاسخ میدهند به این ترتیب که محرک ها به درون وارد میشوند و پاسخ های مناسب که از تجربه گذشته آموخته شده اند به بیرون سوق داده میشوند (شولتز و شولتز، ۱۳۸۸).
۲-۲-۱۲-۳-۳-رویکرد شناختی[۱۵۳]
[دوشنبه 1401-09-28] [ 10:01:00 ب.ظ ]
|